در خانه صدای تلویزیون و اعضای خانواده است که به گوش می رسد و وقتی از خانه بیرون رفته و پا به خیابان می گذاری صدای بوق ماشین ها صداهای دیگر را خفه می کند. و در مدرسه صدای همهمه ی بچه هاست که وحشیانه سکوت را با صدای شمشیر وار خود تکه تکه میکنند . تا چند هفته پیش احساس می کردم که هیچ جا آرامش ندارم . دوست داشتم گوشه ی یک اتاق تاریک بنشینم با تمام وجود تاریکی را در آغوش گرفته و بانور بسیار کمی که برای مطالعه کافی باشد کتاب بخوانم و در آن لحظه میخواهم فقط صدای آرامش جریان داشته باشد .گاهی اوقات برای اینکه نیمه شب شده و همه به خواب رفته و همه جا تاریک شود لحظه شماری میکردم. آنگاه کتابی در دست گرفته و با چراغ قوه آن کتاب را می خواندم ولی انگار که آرامش از من فراری باشد صدای چکه کردن آب و یا حتی صدای آزار دهنده یخچال قدیمی در ایوان مرا از دنیا های دیگر به این دنیا می آورد . من در ذهنم تلویزیونی دارم که هر وقت من اراده کنم روشن شده و هرچه را من دوست می دارم نمایش می دهد و همین تلویزیون باعث شده که سروصداهای دیگر را تحمل کنم !کاش آدم ها دهان نداشتند و با فکرشان با هم صحبت میکردند آنگاه همه چیز دز آرامش سپری می شد .زمانی که با خودم آن موقع را تصور می کنم آه می کشم و به خودم می گویم این صدای آرامش است !
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ